جاشوا بل

نوشته شده توسط آی دریمز در 20 آوریل 2014

Joshua_Bellدر سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد. این مرد در عرض 30 دقیقه، شش قطعه از بهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهایشان به سمت مترو هجوم آورده بودند.
سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدمهایش کاست و چند ثانیه ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود به راه افتاد.
یک دقیقه بعد، ویولن‎ زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه اش انداخت و با عجله به راه خود ادامه داد. چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت سر تکیه داد، ولی ناگهان نگاهی به ساعت خود انداخت و با عجله از صحنه دور شد.
کسی که بیش از همه به ویولن‎ زن توجه نشان داد، کودک سه ساله ای بود که مادرش او را با عجله و کشان کشان به همراه می برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویولن‎زن پرداخت، مادر محکم تر کشید و کودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویولن‎ زن بود، همراه مادر به راه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگر نیز به همان ترتیب تکرار شد و والدینشان بلا استثنا برای بردنشان به زور متوسل شدند.
در طول مدت 30 دقیقه ای که ویولن‎ زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویولن‎ زن شد. وقتیکه ویلون زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. ئنه کسی تشویق کرد، و نه کسی او را شناخت.
هیچکس نمی دانست که این ویولن‎ زن همان”جاشوا بل” یکی از بهترین موسیقی دانان جهان است و نوازنده ی یکی از پیچیده ترین قطعات نوشته شده برای ویولن‎ به ارزش سه و نیم میلیون دلار می باشد.
جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تئاتر های شهر بوستون، برنامه ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش فروش شده بود و قیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.
این یک داستان حقیقی است، نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن پست ترتیب داده شده بود و بخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الویت های مردم بود.

برای آشنایی بیشتر با جاشوا بل، زندگینامه او را در ویکی پدیا بخوانید.

چوپان و مار

نوشته شده توسط آی دریمز در 19 آوریل 2014

idreams_choopan

چوپانی ماری را از میان بوته های آتش گرفته و نجات داد و سپس در خورجین گذاشته و به راه افتاد .
چند قدمی که گذشت مار از خورجین بیرون آمده و گفت :
به گردنت بزنم یا به لبت ؟
چوپان گفت : آیا سزای خوبی این است ؟
مار گفت : سزای خوبی بدی است …
و قرار شد تا از کسی سوال بکنند، به روباهی رسیدند و از او پرسیدند .
روباه گفت : من تا صورت واقعه را نبینم نمی توانم حکم کنم، برگشته و مار را درون بوته های آتش انداختند، مار به ناله افتاد و روباه گفت : بمان تا رسم خوبی از جهان برافکنده نشود …

دروغ مصلحتی

نوشته شده توسط آی دریمز در 1 ژانویه 2014

foodچند وقت پیش با همسر و فرزندم رفته بودیم رستوران. افراد زیادی اونجا نبودن، سه نفر ما بودیم با یه زن و شوهر جوان و یک پیرزن و پیرمرد که حدوداً ۶۰-۷۰ ساله بودن. ما غذامون رو سفارش داده بودیم که مردی اومد تو رستوران. یه چند دقیقه‌ای گذشته بود که اون مرد شروع کرد به صحبت کردن با موبایلش. با صدای بلند صحبت می‌کرد و بعد از اینکه صحبتش تمام شد رو کرد به همه ماها و با خوشحالی گفت که خدا بعد از ۸ سال یه بچه بهشون داده و همینطور که داشت از خوشحالی ذوق می کرد رو کرد به صندوق دار رستوران و گفت این چند نفر مشتریتون مهمون من هستن. میخوام شیرینی بچم رو بهشون بدم. به همشون باقالی پلو با ماهیچه بده. خوب ما همگیمون با تعجب و خوشحالی داشتیم بهش نگاه می کردیم که من از روی صندلیم بلند شدم و رفتم طرفش. اول بوسش کردم و بهش تبریک گفتم و بعد بهش گفتم ما قبلا غذا مون رو سفارش دادیم و مزاحم شما نمیشیم. اما بالاخره با اصرار زیاد پول غذای ما و اون زن و شوهر جوان و اون پیرزن پیرمرد رو حساب کرد و با غذای خودش که سفارش داده بود از رستوران خارج شد. این جریان گذشت و یک شب با خانواده رفتم سینما و تو صف برای گرفتن بلیت ایستاده بودیم که ناگهان با تعجب همون مرد تو رستوران رو دیدم که با یه دختر بچه ۴-۵ ساله ایستاده بود تو صف. یه جوری که متوجه من نشه نزدیکش شدم و باز هم با تعجب دیدم که دختره داره اون مرد رو بابا خطاب میکنه. دیگه داشتم از کنجکاوی میمردم. دل زدم به دریا و رفتم از پشت زدم رو کتفش. به محض اینکه برگشت من رو شناخت. یه ذره رنگ و روش پرید. اول با هم سلام و علیک کردیم بعد من با طعنه بهش گفتم ماشاالله، از ۲-۳ هفته پیش که بچتون بدنیا اومده و چه قدر بزرگ شده! همینطور که داشتم صحبت می‌کردم پرید تو حرفم و گفت: «داداش اون جریان یه دروغ بود، یه دروغ شیرین که خودم میدونم و خدای خودم.» دیگه با هزار خواهش و تمنا از طرف من، گفت: «اون روز وقتی وارد رستوران شدم سفارش رو دادم و روی یکی از صندلی‌ها نشسته بودم که صدای اون پیرمرد و پیر زن رو شنیدم. البته اونا نمیتونستن منو ببینن و داشتن با خنده با هم صحبت میکردن. پیرزن گفت کاشکی می‌شد یکم ولخرجی کنی امروز یه باقالی پلو با ماهیچه بخوریم. الان یه سال میشه که ماهیچه نخوردم. پیرمرد در جوابش گفت ببین اومدی نسازی‌ها. قرار شد بیایم رستوران و یه سوپ بخوریم و برگردیم خونه. اینم فقط بخاطر اینکه حوصلت سر رفته بود. من اگه الان هم بخوام ولخرجی کنم نمیتونم، بخاطر اینکه ۱۸ هزار تومان بیشتر تا سر ماه برامون نمونده. همین طور که داشتن با هم صحبت میکردن گارسون اومد سر میزشون و گفت چی میل دارین. پیرمرده هم بی درنگ جواب داد پسرم، ما هردومون مریضیم اگه میشه دو تا سوپ با یه دونه از اون نونای داغتون برامون بیار. من تو حال و هوای خودم نبودم. تمام بدنم سرد شده بود. احساس کردم دارم می‌میرم. رو کردم به آسمون و گفتم خدا شکرت فقط کمکم کن. بعد اونجوری فیلم بازی کردم که اون پیرزن بتونه یه باقالی پلو با ماهیچه بخوره همین.» ازش پرسیدم: «چرا دیگه پول غذای بقیه رو دادی؟ ماها که دیگه احتیاج نداشتیم.» گفت: «شما عزیز دلمی، پول غذای شما که سهل بود، من حاضرم تمام دارایی مو بدم ولی کسی رو تحقیر نکنم.» این رو گفت و رفت. یادم نمیاد که باهاش خداحافظی کردم یا نه، ولی یادمه که اصلاً متوجه نشدم موضوع فیلمی که قرار بود ببینیم، چی بود!

اتوبوس دو طبقه !

نوشته شده توسط آی دریمز در 29 دسامبر 2013

busسم، کارمند عادی یک شرکت کوچک است. یک روز او به خاطر کارهای اضافه بسیار دیر به ایستگاه اتوبوس رسید. او که بسیار خسته بود به خودش گفت: تا اتوبوس بیاید، کمی بخوابم. بیست دقیقه بعد، اتوبوس آمد. این اتوبوس دو طبقه بود. سم وقتی دید در طبقه دوم کسی نیست بسیار خوشحال شد و گفت: آه می توانم دراز بکشم و کمی بخوابم. او سوار اتوبوس شد و در حالی که به طبقه دوم می رفت، پیرمردی که کنار در اتوبوس نشسته بود به او گفت: بالا نرو، خطرناک است.

سم ایستاد. از قیاقه جدی پیرمرد، دریافت که او دروغ نمی گوید. نیمه شب بود و حتما پیرمرد چیز خطرناکی دیده بود. سم قبول کرد و در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد. با این که جایش کمی ناراحت بود اما به نظرش امنیت از هر چیزی مهم تر بود.

او روز بعد هم دیر به خانه برمی گشت و سوار همان اتوبوس شد و از این که پیرمرد دیشبی همان جا نشسته بود متعجب شد.پیرمرد با دیدن او گفت: پسرم بالا نرو، بسیار خطرناک است. سم از پایین پله ها به بالا نگاه کرد، بسیار مخوف به نظر می رسید. دوباره در انتهای اتوبوس جایی پیدا کرد و نشست. شب سوم هم سوار همان اتوبوس شد، پیرمرد باز هم در اتوبوس بود. این بار سم چیزی نگفت و در انتهای اتوبوس نشست.همان موقع پسر دیگری سوار اتوبوس شد و داشت به طبقه دوم می رفت که پیرمرد به او گفت: پسرم بالا نرو، خطرناک است. پسر پرسید: چرا؟

پیرمرد گفت: مگر نمی بینی؟ طبقه دوم راننده ندارد! پسر در حالی که بلند می خندید به طبقه بالا رفت و به راحتی دراز کشید و خوابید.

احساس مسئولیت

نوشته شده توسط آی دریمز در 10 نوامبر 2013

choosing doctorپس از رسيدن يک تماس تلفنی برای يک عمل جراحی اورژانسی، پزشک با عجله راهی بيمارستان شد. او پس از اينکه جواب تلفن را داد، بلافاصله لباسهايش را عوض کرد و مستقيم وارد بخش جراحی شد.
او پدر پسر را ديد که در راهرو می رفت و می آمد و منتظر دکتر بود. به محض ديدن دکتر، پدر داد زد: چرا اينقدر طول کشيد تا بيايی؟ مگر نميدانی زندگی پسر من در خطر است؟ مگر تو احساس مسئوليت نداری؟
پزشک لبخندی زد و گفت: متأسفم، من در بیمارستان نبودم و پس از دريافت تماس تلفنی، هرچه سريعتر خودم را رساندم، اميدوارم شما آرام باشيد تا من بتوانم کارم را انجام دهم…
پدر با عصبانيت گفت: آرام باشم؟ اگر پسر خودت همين حالا توی همين اتاق بود آيا تو ميتوانستی آرام بگيری؟ اگر پسر خودت همين حالا ميمرد چکار ميکردی؟
پزشک دوباره لبخندی زد و پاسخ داد: من جوابی را که در کتاب مقدس انجيل گفته شده مي گويم: از خاک آمده ايم و به خاک باز می گرديم … شفا دهنده يکی از اسمهای خداوند است … پزشک نمي تواند عمر را افزايش دهد … برو و برای پسرت از خدا شفا بخواه … ما بهترين کارمان را انجام می دهيم به لطف و منت خدا …
پدر زمزمه کرد: نصيحت کردن ديگران وقتی خودمان در شرايط آنان نيستيم آسان است
عمل جراحی چند ساعت طول کشيد و بعد پزشک از اتاق عمل با خوشحالی بيرون آمد… خدا را شکر! پسر شما نجات پیدا کرد و بدون اينکه منتظر جواب پدر شود، با عجله و در حاليکه بيمارستان را ترک می کرد گفت : اگر شما سؤالی داريد، از پرستار بپرسيد…
پدر با ديدن پرستاری که چند لحظه پس از ترک پزشک ديد گفت: چرا او اينقدر متکبر است؟ نمی توانست چند دقيقه صبر کند تا من در مورد وضعيت پسرم ازش سؤال کنم؟
پرستار درحاليکه اشک از چشمانش جاری بود پاسخ داد : پسرش ديروز در يک حادثۀ رانندگی مرد … وقتی ما با او برای عمل جراحی پسر تو تماس گرفتيم، او در مراسم تدفين بود و اکنون که او جان پسر تو را نجات داد با عجله اينجا را ترک کرد تا مراسم خاکسپاری پسرش را به اتمام برساند.

مورچه

نوشته شده توسط آی دریمز در 2 نوامبر 2013

ant_idreamsروزی حضرت سلیمان (ع) در کنار دریا نشسته بود، نگاهش به مورچه ای افتاد که دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد. سلیمان (ع) همچنان به او نگاه می کرد که دید او نزدیک آب رسید. در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب دریا بیرون آورد و دهانش را گشود، مورچه به داخل دهان او وارد شد  و قورباغه به درون آب رفت.

سلیمان مدتی شگفت زده فکر می کرد، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش را گشود، آن مورچه از دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود نداشت.

سلیمان (ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید. مورچه گفت : «ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در درون آن زندگی می کند. خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند از آنجا خارج شود و من روزی او را حمل می کنم. خداوند این قورباغه را مامور کرده مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد. این قورباغه مرا به کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم را نزد او می گذارم و سپس به دهان همان قورباغه که در انتظار من است، وارد می شوم. او در میان آب شنا کرده مرا به بیرون آب دریا می آورد و دهانش را باز می کند و من از دهان او خارج می شوم.»

سلیمان به مورچه گفت : «وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای؟ »

مورچه گفت آری، او می گوید: ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمیکنی، رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن.

کریم، فقط خداست !

نوشته شده توسط آی دریمز در 31 اکتبر 2013

karim_khan

درویشی تهی‌‌ دست از کنار باغ کریم خان زند عبور می‌کرد. چشمش به شاه افتاد و با دست اشاره‌ای به او کرد. کریم خان دستور داد و درویش را به داخل باغ آوردند.
کریم خان گفت: این اشاره‌ های تو برای چه بود؟
درویش گفت: نام من کریم است و نام تو هم کریم و خدا هم کریم. آن کریم به تو چقدر داده است و به من چی داده؟
کریم خان در حال کشیدن قلیان بود؛ گفت چه می‌خواهی؟
درویش گفت: همین قلیان، مرا بس است!
چند روز بعد درویش قلیان را به بازار برد و فروخت. خریدار قلیان کسی نبود جز کسی که می‌ خواست نزد کریم خان رفته و تحفه برای خان ببرد! پس جیب درویش پر از سکه کرد و قلیان نزد کریم خان برد!
روزگاری سپری شد. درویش جهت تشکر نزد کریم خان رفت.
ناگه چشمش به قلیان افتاد و با دست اشاره‌ای به کریم خان زند کرد و گفت: نه من کریمم نه تو؛ کریم فقط خداست، که جیب مرا پر از پول کرد و قلیان تو هم سر جایش هست !

ماجرای تأسیس دانشگاه استنفورد

نوشته شده توسط آی دریمز در 12 اکتبر 2013

Stanford_University_campus_from_aboveخانمي با لباس کتان راه راه وشوهرش با کت وشلوار دست دوز و کهنه در شهر بوستن از قطار پايين آمدند و بدون هيچ قرار قبلي راهي دفتر رييس دانشگاه هاروارد شدند. منشي فوراً متوجه شد اين زوج روستايي هيچ کاري در هاروارد ندارند و احتمالاً اشتباهی وارد دانشگاه شده اند. مرد به آرامي گفت: «مايل هستيم رييس را ببينيم.» منشي با بي حوصلگي گفت: «ايشان امروز گرفتارند.» خانم جواب داد: «ما منتظر خواهيم ماند.» منشي ساعت ها آنها را به اين اميد که بالاخره دلسرد شوند ناديده گرفت تا شاید پي کارشان بروند، اما اين طور نشد. منشي که دید زوج روستایی پی کارشان نمی روند سرانجام تصميم گرفت برای ملاقات با رییس از او اجازه بگیرد و رییس نیز به ناچار پذیرفت و با اوقات تلخي آهي کشيد زیرا از دل رضایت نداشت که با آنها ملاقات کند. بعد از ورود زوج به اتاق رییس، خانم به او گفت: «ما پسري داشتيم که يک سال در هاروارد درس می خواند. او از اينجا راضي بود. اما حدود يک سال پيش در حادثه اي کشته شد. من و شوهرم دوست داريم بنايي به يادبود او در دانشگاه بنا کنيم.» رييس با خشم گفت :«خانم محترم ما نمي توانيم براي هرکسي که به هاروارد مي آيد و مي ميرد، بنايي برپا کنيم. اگر اين کار را بکنيم، اينجا مثل قبرستان مي شود.» خانم به سرعت توضيح داد: «آه… نه…. نمي خواهيم مجسمه بسازيم. فکر کرديم بهتر باشد ساختماني به هاروارد بدهيم.» رييس لباس کهنه آن دو را برانداز کرد و گفت: «يک ساختمان! مي دانيد هزينۀ يک ساختمان چقدر است؟ ارزش ساختمان هاي موجود در هاروارد هفت و نيم ميليون دلار است!» خانم يک لحظه سکوت کرد. رييس خوشحال شد زیرا با خود تصور می کرد از شرشان خلاص می شود. زن رو به شوهرش کرد و آرام گفت: «آيا هزينه راه اندازي دانشگاه همين قدر است؟ پس چرا خودمان دانشگاه راه نيندازيم؟» شوهرش سر تکان داد. رييس سردرگم بود. آقا و خانمِ «ليلاند استنفورد» بلند شدند و راهي کاليفرنيا شدند، يعني جايي که دانشگاهي ساختند که تا ابد نام آنها را برخود دارد: دانشگاه استنفورد، از بزرگترین دانشگاههای جهان، يادبود پسري که هاروارد به او اهميت نداد.

کشاورز و الاغ

نوشته شده توسط آی دریمز در 9 اکتبر 2013

winner-manکشاورزی الاغ پیری داشت که یک روز اتفاقی به درون یک چاه بدون آب افتاد. کشاورز هر چه سعی کرد نتوانست الاغ را از درون چاه بیرون بیاورد. پس برای اینکه حیوان بیچاره زیاد زجر نکشد، کشاورز و مردم روستا تصمیم گرفتند چاه را با خاک پر کنند تا الاغ زودتر بمیرد و مرگ تدریجی او، باعث عذابش نشود.
مردم با سطل روی سر الاغ خاک می ریختند اما … الاغ هر بار خاک های روی بدنش را می تکاند و زیر پایش می ریخت و وقتی خاک زیر پایش بالا می آمد، سعی می کرد روی خاک ها بایستد. روستایی ها همینطور به زنده به گور کردن الاغ بیچاره ادامه دادند و الاغ هم همینطور به بالا آمدن ادامه داد تا اینکه به لبه چاه رسید و در حیرت کشاورز و روستائیان از چاه بیرون آمد …
مشکلات، مانند تلی از خاک بر سر ما می ریزند و ما همواره دو انتخاب داریم،
اول اینکه اجازه بدهیم مشکلات ما را زنده به گور کنند.
و دوم اینکه از مشکلات سکویی بسازیم برای صعود و ثابت کنیم که از یک الاغ کمتر نیستیم.

آیا خداوند عادل است؟

نوشته شده توسط آی دریمز در 17 سپتامبر 2013

god

زنى به حضور حضرت داوود (ع) آمد و گفت: اى پیامبر خدا پروردگار تو ظالم است یا عادل؟ داوود (ع) فرمود: خداوند، عادلى است که هرگز ظلم نمى کند. سپس فرمود: مگر چه حادثه اى براى تو رخ داده است که این سؤال را مى کنى؟ زن گفت : من بیوه هستم و سه دختر دارم، با دستم، ریسندگى مى کنم، دیروز شال بافته خود را در میان پارچه اى گذاشته بودم و به طرف بازار مى بردم، تا بفروشم و با پول آن غذاى کودکانم را تهیه سازم، ناگهان پرنده اى آمد و آن پارچه را از دستم ربود و برد و تهیدست و محزون ماندم و چیزى ندارم که معاش کودکانم را تامین نمایم .
هنوز سخن زن تمام نشده بود، در خانه داوود (ع) را زدند، حضرت اجازه وارد شدن به خانه را داد، ناگهان ده نفر تاجر به حضور داوود (ع) آمدند و هر کدام صد دینار (جمعا هزار دینار) نزد آن حضرت گذاردند و عرض کردند: این پولها را به مستحقش بدهید. حضرت داوود (ع) از آن ها پرسید: علت این که شما دست جمعى این مبلغ را به اینجا آورده اید چیست ؟
عرض کردند : ما سوار کشتى بودیم، طوفانى برخاست، کشتى آسیب دید و نزدیک بود غرق گردد و همه ما به هلاکت برسیم، ناگهان پرنده اى را دیدیم، پارچه بسته ای سوى ما انداخت، آن را گشودیم، در آن شال بافته دیدیم، به وسیله آن، مورد آسیب دیده کشتى را محکم بستیم و کشتى بى خطر گردید و سپس طوفان آرام شد و به ساحل رسیدیم. ما هنگام خطر نذر کردیم که اگر نجات یابیم هر کدام صد دینار بپردازیم و اکنون این مبلغ را که هزار دینار از ده نفر ما است به حضور شما آورده ایم تا هر که را بخواهى، به او صدقه بدهى.
حضرت داوود (ع) به زن فرمود: پروردگار تو در دریا براى تو هدیه مى فرستد، ولى تو او را ظالم مى خوانى؟ سپس هزار دینار را به آن زن داد و فرمود: این پول را در تامین معاش کودکانت مصرف کن، خداوند به حال و روزگار تو، آگاهتر از دیگران است.

و اوست آن كس كه براى شما گوش و چشم و دل پديد آورد. چه اندك سپاسگزاريد. « سوره مؤمنون – آیه 78»