پیرمرد عاشق
نوشته شده توسط آی دریمز در 29 می 2013پیرمردی صبح زود از خانه اش خارج شد. در راه، با یک ماشین تصادف کرد و آسیب دید. عابرانی که رد میشدند به سرعت او را به اولین درمانگاه رساندند. پرستاران ابتدا زخمهای پیرمرد را پانسمان کردند. سپس به او گفتند: « باید از شما عکسبرداری بشود تا جائی از بدنت آسیب و شکستگی ندیده باشد. »
پیرمرد غمگین شد، گفت : « عجله دارد و نیازی به عکسبرداری نیست. »
پرستاران از او دلیل عجله اش را پرسیدند. پیرمرد گفت : « زنم در خانه سالمندان است. هر صبح آنجا میروم و صبحانه را با او میخورم. نمیخواهم دیر شود! »
پرستاری به او گفت: « خودمان به او خبر میدهیم. » پیرمرد با اندوه گفت: « خیلی متأسفم. او آلزایمر دارد. چیزی را متوجه نخواهد شد! حتی مرا هم نمیشناسد! »
پرستار با حیرت گفت : « وقتی که نمیداند شما چه کسی هستید، چرا هر روز صبح برای صرف صبحانه پیش او میروید؟ »
پیرمرد با صدایی گرفته، به آرامی گفت:« اما من که میدانم او چه کسی است..! »